به سايت وكالت خوش آمديد :: مهريه ۸۰۰ ميليون تومانى همراه با تحليل حقوقي
صفحه اصلي درباره ما گالري عكس ارتباط با ما آرشیو حوادث آرشیو مقالات آرشیو اخبار ارسال مقاله  
   English Arabic Chinese (Simplified) French German Russian Spanish

Vekalat.com

error: در حال حاضر هیچ نظر سنجی وجود ندارد .لطفا create one.



 

 

 

 

 

 

  مجلات تخصصي

  نحوه تنظيم دادخواست

  شوراهاي حل اختلاف

  نشاني كلانتريها

  نشاني دادسراها

 

  نشاني محاكم دادگستري

  دفاتر ازدواج و طلاق

  دفاتر اسناد رسمي
چهارشنبه - ۳۰ خرداد ۱۳۸۶ مهريه ۸۰۰ ميليون تومانى همراه با تحليل حقوقي
نويسنده : الهام آرمان
چشمام رو مى بندم و باز دخترم چشماش بيداره
دخترم مى مونه و من توى يك قايق ساده
«هستى»ام مى زنه پارو گم مى شه شب و نگاهش
غصه هم مى گذره از ما مى شينيم با هم دوباره
چشمام رو كه هم مى يارم غزل رو به ياد مى يارم
مى زنم قدم تو چشماش
غصه هامو سر مى يارم
مى مونه يك شب رؤيا توى دل تنگى دريا....
سلام همه دار و ندارم.
هميشه رسم است براى نامه هاى خيلى خيلى دور كه قرار است بوى بابا را برايت بياورد موضوعى در صفحه هاى پرپيچ و خم دنياى الكترونيكى بنويسم.
اما غزل كوچكم تو هنوز بيش از ۲ بهار از عمرت نگذشته چطور برايت از دورى بگويم.
چطور برايت توضيح بدهم كه مادرت مى دانست تو و او تمام دار و ندار من هستيد چطور هستى ام را از من ربود؟
جاى موضوع نامه را خالى مى گذارم، مثل همان روزهاى عاشقى كه از سر دلتنگى براى موضوع نامه سه نقطه مى گذاشتم... و آن وقت هستى مى فهميد كه چقدر دلتنگش هستم.
غزلم، همه ماجرا از خرداد سال ۸۵ شروع شد.
مادرت تلفن زد و گفت: ارسلان مژده بده كه در دانشگاه تورنتوى كانادا پذيرفته شدى...
صداى هستى از شدت خوشحالى داشت مى لرزيد، نمى دانم آن روز چطور ماشين ها و آدم هاى خيابان را كنار زدم و خود را به خانه رساندم.
جمله هاى نامه را مو به مو از برم، اما همه آن جمله ها يك مفهوم داشتند: «آقا ارسلان به زندگى سلام دوباره بده، رشته فوق تخصصى سيستم هاى امنيتى در دانشگاهى معتبر. حالا ديگه دست غزل و هستى رو بگير و برو تا جايى كه هميشه خوشبخت باشى...»
خوشبختى!
خوب يادم مى آيدكه هستى بيشتر از من شوق رفتن داشت.
غزل بابا، آن روز وقتى بار سفر بستيم از بهشت كوچك خانه مان خداحافظى كرديم و عروسك هايت را براى بچه هاى ديگر فاميل به يادگار گذاشتيم.
به هستى گفتم وقتى رفتيم «تورنتو» براى غزلمان عروسك هاى نو مى خريم.
همه كارهاانجام شد. روز رفتن رسيد. در فرودگاه مهرآباد براى آخرين بار به آسمان نگاه كردم.
دلم شور مى زد. داشتم با تمام خاطرات زندگى ام خداحافظى مى كردم. به جز خانواده و اقوام، دوستان دانشگاهى من و هستى هم براى خداحافظى آمده بودند.
دستهاى كوچكت را در دستان من و مادرت گرفته بودى و با نگاهى پرسؤال انگار داشتى از اين رفتن و نماندن مى پرسيدى.
ناهيد يكى از دوستان هستى با نگاهى مرموز درگوش هستى چيزى گفت و هردو با هم خنديدند.
به آسمان نگاه كردم، براى آخرين بار نفسى عميق كشيدم . وقت پرواز بود.
وقتى از روى زمين بلند شديم دلشوره گرفتم، ترس از پرواز نبود، ترس از رهايى بود شايد!
به هستى گفتم ناهيد چه گفت كه با هم خنديديد؟
اولش جواب نداد اما بعد گفت از من خواست پايم كه آن طرف رسيد تو را تنها نگذارم.
با شنيدن اين حرف فكرم آشفته شد، اما سعى كردم كلامى بر لب نياورم.
آن روز با همه ترديدهايش به خوبى گذشت.
روزها از پى هم مى گذشتند .
در دانشگاه ثبت نام كردم.
با شروع فصل درس بهانه هاى هستى شروع شد. حوصله تو را هم نداشت.
تا اين كه آن روز لعنتى از راه رسيد...
وقتى به خانه كوچكمان آمدم صداى شيرينت در فضاى خانه شنيده نمى شد.
كسى پشت درمنتظرم نبود تا برايش چشم بگذارم و پيدايش كنم... سكوت فرياد مى زد. هر چه گشتم پيدايتان نكردم. كلافه شدم. رفتم از يخچال براى تسكين سردردم قرصى بردارم كه نامه هستى را ديدم.
مادرت نامه تا زده را روى يخچال چسبانده بود.
همان طور ايستاده نامه را بازكردم... «سلام ارسلان...
در اين مدت خوب فكر كردم. ديدم بچه ها راست مى گفتند اگر پايمان اين طرف برسد زندگى مان برهم خواهدخورد.
بايد پيش بينى مى كردم كه اوضاع عوض مى شود...
ديگر تحمل اين زندگى را ندارم.
اين سلام سلام ديگرى به دنبال ندارد، براى هميشه خداحافظ...»
آن روز با پاى پياده تمام محوطه ساختمان بلند محل زندگى مان را گشتم.
موضوع را به پليس گزارش دادم اما فايده اى نداشت.
نامه هاى الكترونيكى (ايميل) تنها راهى بود كه مى توانستم ناگفته هايم را براى هستى بنويسم.
«سلام همه دار و ندار ارسلان.
حتى ردپايى ازخودت و دختركم برايم باقى نمانده. من شما را گم كرده ام زندگى بى تو و غزل بوى مرگ مى دهد.
مى زنم پس همه كوه ها مى زنم پارو رو دريا، بيا چشمامونو هم بياريم، بشكنيم هيزم غم ها، واى اگه نياين دوباره...
مى دونم هستى و عمرم مى مونه نگاهش به ساحل
منتظر مى مونه و شب مى ياره ماه رو دوباره...
غزلم ماه بيداره، چشماشم ستاره داره...
سلام تنها زن زيباى زندگيم.
اين شعر را همين الآن برايت گفتم كنار اسباب بازى هاى بدون صاحب غزل.
دلم برايتان تنگ شده، عروسك هاى غزل صدايشان درآمده، آن ها صداى لالايى غزل را مى خواهند. دارم ديوانه مى شوم. برگرد. عشقم بيا و دست از لج بازى بردار، غزل تاب دورى ما را ندارد، هستى برگرد، برگرد... برگرد...»
اما مادرت هربار در جواب گفت: نمى شود. نمى توانم، راهى براى برگشت وجود ندارد.
غزل عزيزم، در آن روزهاى تنهايى خانه برايم قفسى كوچك و بى پرنده بود. تاريخ و تقويم مى گفت دوماه گذشته اما موهاى سپيد سرم انگار نشان از گذشت دو قرن داشت.
در همان روزها خانواده ام از ايران تماس گرفتند و گفتند كه حال مادرم خوب نيست. غصه دورى ما قلبش را ضعيف كرده بود. يك هفته پهلوى مادر بزرگت ماندم. آن روزها فكر مى كردم وقتى درايران باشم مادرت به خاطر تو هم كه شده
دست از يك دندگى هايش برمى دارد اما نشد...
هر روز كنار تلفن خانه مادر بزرگت منتظر تلفن هستى مى ماندم، مثل روزهاى عاشقى مان، آن وقت ها وقتى هستى دير مى كرد مى دانستم حتماً مادرش در خانه است و نمى تواند حرف بزند اما جنس اين انتظار فرق داشت.
حالا هستى تمام هستى من و تو بود.
چشم هايم به شماره هاى تلفن خيره مى ماند، جز ايميل فرستادن كارى از دستم بر نمى آمد، شماره اى از شما نداشتم.
هستى چرا دير كردى؟
اين سؤال را روزى صد هزار بار از خود مى پرسيدم.
اما روزهاى بد پشت سر هم مى آمدند انگار!
آن روز صداى زنگ آمد، اما نه زنگ تلفن، صداى زنگ خانه بود.
نامه رسان، نامه عشقم را آورده اى؟
نه آقاجان، از دادگاه است، دادگاه خانواده، اين جا را امضا كنيد بايد بروم، آقاى ارسلان...
اين ها را نامه رسان گفت و نمى دانم غزلم، آن روز با چه حالى نامه را از نامه رسان تحويل گرفتم.
هستى جان، هستى جان... وقتى داشتى در خواست طلاق مى نوشتى تا وكيلت كارهايت را انجام دهد كاش موهاى سپيدم را مى ديدى و دل شكسته ام را كه در حسرت ديدن تو و غزل به اندازه يك مولكول شده بود.
وكيلت گفت مهريه ۸۰۰ ميليون تومانى ات را خواسته اى.....!
راستى هستى ام، وقتى اين درخواست را نوشتى مى دانستى كه همه دارو ندار من چقدر است؟
راستى عشقمان چه شد و آن وعده هاى شيرين، غزل، راستى به او هم فكر كردى؟
آه! غزلم مادرت مى دانست كه نمى توانم مهريه اش را بدهم.
و من چون توانايى پرداخت مهريه را ندارم حالا ممنوع الخروج شده ام. غزل بابا دلم برايت لك مى زند. هيچ عيبى ندارد اگر پذيرش دانشگاهم به خاطر غيبت هاى طولانى ام باطل شد.
اصلاً مهم نيست كه دار و ندارم را باخته ام.
فقط دلم از اين مى سوزد كه نمى دانم هيزم آتش اين كينه را چه كسى در كاشانه مان كاشت.
آتشى كه تمام رؤياهايمان را در خود بلعيد و سوزاند.
حالا شما در دور افتاده ترين نقطه نامعلوم اين دنيا زندگى مى كنيد و شايد هيچ گاه بابا دوباره صداى خنده هاى شيرينت را نشنود.
۶ ماه پى درپى پرونده به دست به هر دادگاه و دادسرايى رفته ام اما قانون به من اجازه خروج را نمى دهد. غزلم اى كاش مثل تو بودم و از قانون هيچ نمى دانستم. اما تلخى ها را به جان خريده ام تا بار ديگر چشم هاى ناز تو را ببينم.
قانون مى گويد اول بايد مهريه پرداخت شود و بعد از پرداخت كامل آن از كشور خارج شوم تا بتوانم با پاى پياده به دنبالت بگردم.
چشم هايم را بسته ام و در انتظار روزى هستم كه دوباره نگاه معصومت را ببينم. مواظب خودت باش دخترم. ارسلان باباى دور افتاده ات.!


اظهار نظر حقوقى


ناصر سربازى وكيل دادگسترى درباره اين دسته از پرونده ها مى گويد: بعضاً مشاهده مى شود، برخى از زنان قسمتى از مهريه خويش را از طريق ثبت اسناد مطالبه مى كنند و از آنجا كه همسرشان مالى ندارد، وى را با ثبت قسمتى از مهريه از طريق اجراى ثبت ممنوع الخروج مى كنند و الباقى مهريه را از طريق محاكم مطالبه مى كنند تا نهايتاً بتوانند حكم جلب همسرشان را بگيرند.
به گفته وى هر چند اين پرونده از موارد نادر است اما با اين وجود، با توجه به اين كه ماده ۲۰ قانون اعسار با اصلاحات بعدى، مرجع رسيدگى به دعواى اعسار در مقابل اوراق اجرائيه ثبت اسناد را محكمه محل اقامت مدعى اعسار دانسته است، مشخص مى شود، دادگاه محل اقامت زوج مكلف بوده دادخواست اعسار ايشان را بپذيرد. ضمن آن كه رأى وحدت رويه شماره ۱۲- ۱۳۶۰‎/۳‎/۱۶ هيأت عمومى ديوان عالى كشور، مرجع تظلمات عمومى را دادگسترى دانسته و مقرر داشته است به جز آنچه در قانون مستنثى شده انواع مختلف دعاوى مربوط به اسناد رسمى، در دادگاه هاى دادگسترى قابل استماع و رسيدگى است.
با اين حال رويه اداره ثبت، بر فرض پذيرش اعسار محكوم عليه از طرف دادگاه، رفع ممنوع الخروجى بدهكار نيست. به عبارت ديگر چنانچه دادگاه اعسار محكوم عليه را قبول كند و حكم به پرداخت قسطى مهريه دهد، اجراى ثبت از ممنوع الخروجى وى رفع اثر نمى كند.
به گفته اين وكيل و حقوقدان، ارسلان تمامى اموال خويش را به كانادا منتقل كرده است و در حال حاضر اموالى در اختيار ندارد تا بتواند ضامنى به اداره ثبت معرفى كند و از اين طريق موقتاً رفع ممنوع الخروجى خويش را بگيرد. با توجه به شيوع موارد مشابه راهكار مناسب اضافه كردن تبصره اى به آئين نامه قانون اجراى ثبت است تا صراحتاً محاكم مكلف به پذيرش دادخواست اعسار اجرائيه هاى ثبت اسناد بوده و همانند اجراى احكام دادگاه ها، بدون اخذ ضامن حكم به رفع ممنوع الخروجى صادر شود.

**نقل از روزنامه ايران چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
 
 
   
       
نظر شما در مورد این خبر
نام
 
نظر
 
 
  
       
نظر کاربران در مورد این خبر :
امید
نام :
 
اقای ارسلان واقعا متاسفم
کاش می شد کاری براتون می کردم
نه نه من اگه زرنگ بودم کاری واسه خودم می کردم
همین داستان برای من اتفاق افتاد اما نه در خارج از ایران بلکه در همین ایران خودمان
متا سفانه من هم ممنوع الخروج شدم
ما مردا خانوما رو خوب نمی تونیم بشناسیم چون فکر می کنیم اونا هم مثل خود ما هستند
ولی اوتا چندین موجود در یک کالبد هستند --- مادر---خواهر---معشوقه----و....
ولی مطمئن باش که سیتمی که خداوند افریده بی نقص هست و روزی رو دارم می بینم که ارزوی یه تار موی شمارو داره....اما حیف که زندگی ما نابود شد ..ولی خب چه بهتر که شد چون متوجه می شیم که فقط عشق به بالاست که حقیقی و زوال ناپذیره...موفق باشی
نظر :
 

رحمان
نام :
 
حبس مردان بدهكار بخاطر مهريه كه ديگر اين همه مظلوم نمايي ندارد بدهكار بدهكار است و فرقي بين بدهكار مهريه با ديه يا جزاي نقدي نيست كسي كه زير بار ديني ميرود بايد آن را بپردازد.
مردان بايد بالاخره روزي متوجه شوند كه سند ازدواج سند رسمي لازم الاجرا است و قانون هم با كسي شوخي ندارد و خود كرده را هم تدبير نيست و قاعده اقدام از مسقطات ضمان است و هر كسي بر ضرر خود اقدام نمود بايد منتظر عواقب وخيم آن باشد ولي متاسفانه مردان ما آنقدر ناآگاهند كه وقتي با استناد به ماده دو نحوه اجراي محكوميتهاي مالي راهي زندان شدند ادعا ميكنند كه ما فكر ميكرديم مهريه را فقط موقع طلاق بايد داد !!! چنين مرداني را آيا ميشود بي تقصير دانست كساني كه حتي نميدانند چه چيزي را امضاء ميكنند !!!!! يا به لطيفه هايي همچون مهريه را كي داده كي گرفته استناد ميكنند
نظر :