جنگ داخلي ميان دو برادر جدايي افکنده بود. يکي از آن دو در حمله به تبس )thebes( کشته شد؛ در حالي که ديگري مدافع تبس بود. شاه دفن برادر مقتول را ممنوع کرد تا اين که پيکر او توسط حيوانات تکهپاره شود. مطابق عقايد مذهبي يونانيان اين کار مانع از آرام گرفتن روح او ميشد؛ چراکه نيل به آرامش حتي با مشتي خاک ميسر بود. "آنتيگون"، خواهر شخص متوفا به پيروي از دستورات اخلاقي ديني از فرمان شاه سر باز زد و بر جسدي که روي زمين افتاده بود، خاک ريخت و در نتيجه دستگير شد. شاه از او پرسيد که آيا از فرمانش باخبر بوده و اگر پاسخ مثبت است؛ چرا نافرماني کرده است؟ او در پاسخ ميگويد: اين قوانين از طرف زئوس نيامدهاند و او که بر کرسي خداي خدايان تکيه زده، مظهر عدالت است و چنين قوانين بشري را وضع نکرده است. من نيز نميپندارم که تو انسان فاني بتواني با يک فرمان، قوانين تغييرناپذير و نانوشته آسماني را لغو کني و زير پا بگذاري. آنها ديروز و امروز زاده نشدهاند، نميميرند و هيچکس نميداند چه وقت ظاهر شدهاند. اين متن بهخوبي نشاندهنده دغدغه اصلي نظريههاي سنتي حقوق طبيعي است که بر وجود قانون اولي و قواعد برتر تأکيد دارند.نظريه حقوق طبيعي در دوره روم باستان توسط "سيسرو"، وکيل و سياستمدار رومي، مورد استفاده واقع شد. او حقوق طبيعي را چنين بيان ميکند: "قوانين متفاوتي براي روم، آتن و يا براي حال و آينده وجود ندارد؛ بلکه تنها يک قانون جاري و غير قابل تغيير براي تمام ملتها و تمام زمانها معتبر است. ارباب و حکمراني براي همه ما جز خداوند وجود ندارد؛ چراکه او نويسنده، قانونگذار و قاضي نسبت به اين قانون است."وي در جايي ديگر و با واحد دانستن امر عدالت در تمامي جوامع ادامه ميدهد که اگر اصول عدالت استوار بر فرمان انسانها، احکام شاهزادگان يا آراي قضات بود، عدالت ميتوانست به استناد رأي يا فرمان توده مردم مؤيد دزدي، زنا و جعل وصيت باشد.تا اينجا ميبينيم که حسن و قبح اشيا نه براساس طبيعت آنها؛ بلکه بر پايه احکام الهي و آسماني است. ايدهاي که دستاورد افلاطون است، مطلوبيت و يا به عبارتي، حسن و قبح اشيا به خاطر آن است که خدايان خواستهاند. اين حسن و قبح ذاتي اشيا براساس طبيعت آنها (نه احکام الهي) از زمان "اکويناس" آغاز و پس از آن به غير ديني شدن و تفسيري عرفي از حقوق طبيعي منجر شد؛ مسيري که نقش "گروسيوس" در آن بسيار محسوس بود؛ زيرا او بود که در جدا کردن حقوق طبيعي از الهيات کوشيد. عبارت "حتي اگر خدا هم وجود نداشت، حقوق طبيعي بود" مؤيد اين مطلب است.اما تا قرن هفدهم ميتوان گفت که بيشترين تأکيد بر وظايف و تکاليف و تبعيت از قانون برتر است. از اين تاريخ به بعد است که بر اثر نفوذ آموزههاي نوميناليزم و اصلاحات پروتستان -که هر دو بر اهميت ويژه فرد پاي ميفشردند- نقطه تأکيد از قانون طبيعي به حق طبيعي انتقال يافت.در ادامه، ديدگاه دو تن از نظريهپردازان حقوق طبيعي به اختصار بررسي ميشود.
جان لاک
بدون شک، "لاک" جزو آن دسته از متفکراني است که تأثير بسياري بر حقوق بشر مدرن داشته است. در يکي از بندهاي اعلاميه استقلال آمريکا چنين آمده است: "ما اين حقايق را به خودي خود مسلم ميدانيم و معتقديم که همه آدميان برابر زاده ميشوند و آفريدگارشان حقوقي به آنان داده که بازپسگرفتني نيستند؛ مانند حق حيات، آزادي و جستوجوي سعادت."اين کلمات همه از تأثيرگذاري "جان لاک" بر بنيانگذاران قانون اساسي ايالات متحده آمريکا و تدوينکنندگان اعلاميه استقلال اين کشور حکايت دارد. حتي برخي نويسندگان، تمام ويژگيهاي فرهنگ آمريکايي و قانون اساسي آن را به ليبراليسم لاکي نسبت ميدهند."لاک" به مانند "هابز" صحبت از حالت طبيعي ميکند؛ اما حالت طبيعي او برخلاف هموطن خود، حالت جنگ تضاد و کشمکش نيست. "لاک" اعتقاد دارد که انسانها به طور طبيعي در وضعيت و حالت آزادي کامل و برابري هستند و همه اشخاص حقوقي طبيعي نسبت به آزادي و برابري دارند. او ميگويد: "بر حالت طبيعي، قانوني طبيعي نيز حاکم است که هرکس را مکلف ميکند و عقل که همان قانون است، به نوع بشر -که حتماً به آن رجوع ميکند- تعليم ميدهد انسانها که همگي برابر و مستقل هستند نبايد به زندگي، سلامت، آزادي يا داراييهاي ديگران صدمه برسانند. اين تعهد به صدمه نزدن به ديگران -بنا بر فرض لاک- مستلزم حق همگان به صدمه نديدن است.نگاه "لاک" به حقوق طبيعي نگاهي سنتي است. هرچند "جک دانلي" ميخواهد به چنين نتيجهاي نرسد؛ اما "مايکل فريمن" در مقاله "حقوق بشر، دين و سکولاريسم" بر آن صحه ميگذارد. "لاک" انسانها را به طور طبيعي برابر دانسته و بر عدم تابعيت يک شخص از ديگري تأکيد دارد؛ اما اضافه ميکند: "مگر آن که خالق و پروردگار آنان با اعلام آشکار و صريح اراده خود، يکي را بر ديگري سروري دهد و با انتصابي آشکار و روشن، حقي ترديدناپذير به او ارزاني دارد تا سلطه و حاکميت بيابد."
به اين ترتيب، "لاک" ميگويد که آزادي طبيعي انسانها با قانون طبيعت محدود ميشود؛ قانوني که منبع آن در فلسفه "لاک" خداوند است.درخصوص آموزههاي "لاک" درباره مالکيت، ميتوان او را نه تنها از "هابز"؛ بلکه از نظريههاي سنتي تمييز داد. تعاليم "لاک" در باب مالکيت و در نتيجه، کل فلسفه او نه تنها نسبت به سنت توراتي؛ بلکه نسبت به کل سنت فلسفي جنبه انقلابي دارد. در اين فلسفه بر وظايف و تکاليف فرد تأکيد نميشود؛ بلکه حقوق طبيعي او در درجه اول اهميت قرار دارد.
لان فولر (1978- 1902)
"لان فولر"، فيلسوف آمريکايي، از هواداران جديد حقوق طبيعي است؛ اما او برخلاف نظريهپردازان حقوق طبيعي، دغدغههايي متفاوت از آنان دارد. همانگونه که گفته شد، نظريهپردازان حقوق طبيعي بر رابطه اخلاق و حقوق از نظر محتواي هنجاري حقوقي تأکيد داشتند؛ اما "فولر" در پي تبيين مفهوم حقوق از نظر فرآيند شکلگيري و شرايط شکلي قانون اخلاقاً موجه بود.بر همين اساس، او پيوند و همخواني قانون و اخلاق را تنها در سطح کليت يک نظام حقوقي ضروري ميداند و بيشتر بر شرايط شکلگيري و انتشار قواعد و قوانين اهميت ميدهد. او قانوني را که واجد شرايط هشتگانه زير نباشد، شايسته اطلاق قانون نميداند:
1- عموميت 2- انتشار رسمي 3- عطف به ماسبق نشدن 4- وضوح و شفافيت 5- غيرمتعارض بودن 6- امکان استمثال؟ (فراتر از توان افراد نباشد) 7- استمرار نسبي (دچار تغييرات مکرر و مداوم نباشد، به گونهاي که شهروندان نتوانند عمل خود را با آن تنظيم کنند.) 8- وجود انطباق بين قانون اعلامي و اجراي آن توسط کارگزاران و مجريان.
اين فهرست ارائه شده از سوي "فولر" که معيارهاي اخلاق دروني حقوق از منظر اوست، عکسالعملي به رشد پوزيتيويسم و عملکرد و دفاع نازيها مبني بر قانوني بودن اعمالشان بود. "فولر" عقيده دارد که رژيمهاي توتاليتر با استفاده از اهرم قانون رفتارهاي غيرانساني کردهاند و آن را قانوني جلوه دادهاند. پس بايد به طريقي اين حکومتهاي فاسد را از اين حربه خلع سلاح کرد. از آنچه گفته شد، ميتوان نتيجه گرفت که "فولر" در اينجا با نظريهپردازان سنتي حقوق طبيعي هم آواست؛ با اين تفاوت که وي به جاي محتوا بر نحوه شکلگيري تأکيد دارد. "فولر" معتقد است که از نظر او اين فهرست به نوعي حقوق طبيعي منتهي ميشود. وي استدلال خود را با يک سؤال آغاز ميکند: آيا اين اصول نمايانگر نوعي حقوق طبيعي هستند؟ پاسخ، يک آري مؤکد؛ اما مقيد است. آنچه تلاش کردهام انجام دهم، شناسايي و شرح گونه خاصي از قوانين طبيعي مربوط به نوع ويژهاي از مسئوليت انساني بوده است. اين مسئوليت را امر تابع ساختن رفتار انسان به حاکميت قواعد ناميدهام. قوانين طبيعي ياد شده هيچ ربطي به حضور دايمي متفکرانه در آسمانها ندارند. همچنين، آنها کمترين ارتباطي با گزارههايي مثل اين که استفاده از وسايل ضدبارداري ناقض قانون خداوند است، ندارند. آنها به تمامي در اصل و کاربرد زميني هستند. آنها مانند قوانين طبيعي درودگري يا دستکم همانند قوانيني هستند که اگر درودگر بخواهد خانهاي که ميسازد، سر پا بايستد و منظور افراد ساکن در آن را برآورده سازد، بايد از آن پيروي کند. به عنوان يک شيوه آسان (اگرچه نه کاملاً رضايتبخش) با توضيح تفکيکي که انجام شد، ميتوانيم از يک حقوق طبيعي شکلي در مقابل يک حقوق طبيعي ماهوي سخن به ميان آوريم. به اين معنا، آنچه را که اخلاق دروني حقوق ناميدهام (معيارهاي عادلانه بودن آن) يک قرائت شکلي از حقوق طبيعي است." بدون وارد شدن به ايرادهاي وارده به "فولر" در جمعبندي حقوق طبيعي ميتوان چنين گفت که اين دسته از حقوق در سير تحول خود به حقوق طبيعي عرفي (سکولار) تبديل شده و آنچنان که "پوفندورف" ميگويد از هرگونه ارتباط با وحي الهي بري بوده و بهتمامي محصول عقل است. به هر حال، حقوق طبيعي بهرغم انتقادهايي که صورت گرفته، به عنوان يکي از مهمترين نظريههاي مؤيد حق زنده و پوياست و بسياري از دادگاهها به استناد حقوق طبيعي آراي خود را صادر کردهاند.
مکتب اخلاقي کانت:
اخلاق از ديدگاه "کانت" چيست؟ در گفتمان اخلاق کانتي عمل مبتني بر اراده آزاد و همراه با نيت، چيزي که ريشه در استقلال فردي داشته و بدون لحاظ تمايلات نفساني و خودخواهيهاي شخصي انجام گيرد، اخلاقي تلقي خواهد شد. "کانت" هر آموزهاي که غير قابل تسري به ديگران باشد را اخلاقي نميداند و بر همين اساس تلاش ميکند جهانشمولي ميان حق و اخلاق را در محدوده دانش اخلاق مستدل سازد. وي در متافيزيک اخلاق به طور مبسوط، فلسفه حق خود را بيان کرده و پيوندهاي حق و اخلاق را تبيين نموده است. او معتقد است که از پيوند و تأثير متقابل ميان اخلاق و حق نتيجهاي حاصل ميشود و آن اين است که آزادي هر فرد اجازه ندارد در رفتار و کنش بيروني، خود را آنچنان متجلي سازد که آزادي ديگران را خدشهدار کند. اين نتيجه به دست آمده خود مستلزم دو اصل اساسي و مهم "کانت" است:
1- تنها براساس آن اصل عمل کن که ميتواني همزمان آن را يک قانون جهانشمول بگرداني. 2- به گونهاي عمل کن که انسانيت موجود در خود و ديگران را هميشه به عنوان غايت و نه هرگز به عنوان وسيله در نظر گرفته باشي.
از اين ديدگاه "کانت" است که ميتوان نتيجه گرفت او ارزشي والا و نامشروط براي حرمت و منزلت انساني قائل است و اگر نزد "کانت" حقيقتي مطمئن، روشن و نامشروط وجود داشته باشد، همين يقين مربوط به حرمت و منزلت تفويض و تفکيکناپذير انسان است. ژرفانديشيهاي "کانت" در مورد انسان و حرمت و منزلت او يکي از ستونهاي محکم انديشه حقوق بشر در فرهنگ مغربزمين به شمار ميرود. با اين بيان "کانت" است که احترام به شخص انسان، معيار اخلاقي بودن يک عمل قرار ميگيرد. به عبارت ديگر، اصل اخلاق کانتي متضمن حق همه انسانها در بهرهمندي از محترم شمرده شدن حيثيتشان به عنوان موجوداتي است که فينفسه و نه به خاطر عوامل ديگر از ارزش ذاتي برخوردارند.
ترجمان اصل اخلاق کانتي در حوزه توجيهي حقوق بشر بسيار واضح است؛ از آنجا که همه انسانها به صورت برابر از حيثيت ذاتي و انساني برخوردارند، پس به صورت برابر و فقط به دليل انسان بودنشان از حقهايي که لازمه محترم شمردن آنها به عنوان غايت ذاتي است، بهرهمند هستند.
پينوشتها در دفتر نشريه موجود است.